loading...

به هر حال

بازدید : 206
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 8:12

رفتم پایین تا چایمو وردارم بیام بالا.
با آبجی بزرگه حرف می‌زنم. همزمان مامان با تلفن با بابا صحبت می‌کرد. یه لحظه دندون قروچه کرد و ناخن بر گونه‌هایش کشید و‌‌‌ای ذلیل مرده‌ها ساکت باشیدی رو از تو چشماش می‌خوندم.
آبجیم لباسی که خریده بود رو آورد و از اون جا که هر کی لباس بخره باید هر کدوممون بپوشیمش و باهاش یه قری بدیم، پوشیدم. برای اینکه زود بشه. روی لباسم پوشیدم ولی مجال خودی عرض کردن به دلیل ترس از اصابت موشک‌ها از جانب مامان نبود.
بابا می‌گفت: پیام اومده که بچه‌ها تعطیلن. برای فاطمه فرستادمش. برو یه پنجاه‌تا نون بخر بذار خونه که هی نری بیرون! (احتمالا کار کار دکترهای اونجاست. )
نذاری فاطمه بیرون بره! (من که در دنیای دائم‌الکرونام، از بس پامو نمی‌ذارم بیرون.)

ثبت‌نام جشنواره تواشیح نورالهدی آغاز شد
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 21
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 50
  • بازدید ماه : 101
  • بازدید سال : 810
  • بازدید کلی : 4568
  • کدهای اختصاصی