رفتم پایین تا چایمو وردارم بیام بالا.
با آبجی بزرگه حرف میزنم. همزمان مامان با تلفن با بابا صحبت میکرد. یه لحظه دندون قروچه کرد و ناخن بر گونههایش کشید وای ذلیل مردهها ساکت باشیدی رو از تو چشماش میخوندم.
آبجیم لباسی که خریده بود رو آورد و از اون جا که هر کی لباس بخره باید هر کدوممون بپوشیمش و باهاش یه قری بدیم، پوشیدم. برای اینکه زود بشه. روی لباسم پوشیدم ولی مجال خودی عرض کردن به دلیل ترس از اصابت موشکها از جانب مامان نبود.
بابا میگفت: پیام اومده که بچهها تعطیلن. برای فاطمه فرستادمش. برو یه پنجاهتا نون بخر بذار خونه که هی نری بیرون! (احتمالا کار کار دکترهای اونجاست. )
نذاری فاطمه بیرون بره! (من که در دنیای دائمالکرونام، از بس پامو نمیذارم بیرون.)
بازدید : 259
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 8:12