loading...

به هر حال

بازدید : 345
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 18:26


[همه‌ی ما ول معطلیم. این محله تو طرحه و خراب می‌شه. ارزیاب بودن لااقل این خاصیتو داره که آدمیزاد جلوتر بدونه چی داره به سرش می‌آد!
نه_ دل‌بستگی خاصی به این محله ندارم؛ اما هیجانم برای محله‌ی جدید از اینم کمتره. مگه اونو کی‌ها می‌سازن؟ همین‌ها؛ بساز بفروش‌هایی که محله‌های دیگه‌ رو از ریخت انداختن! خب تکلیف من چیه؟ باید بگم یا نگم؟ به‌هر‌حال همسایه‌ها جدی نمی‌گیرن؛ چون میون مقامات مختلف سر این طرح اختلافه... ]

گـوش به امر رهبر انـقلاب و دنباله رو ایشان، هر چه امر می‌کننـد بی چون و چرا بپذیـرید ، کـه والله سعادتتان در همین است ...
بازدید : 579
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 2:36

تو پست قبلی هم گفتم که از ابتدایی تا آخر راهنمایی با سارا راه مدرسه تا خونه رو می‌رفتیم. سارا از وقتی مامانش باردار شد به من گفت تا وقتی خواهرش به دنیا اومد و ... هر روز از حرف زدن و راه رفتن و شیرین کاریاش تعریف می‌کرد برام. یه روز که من سر وقت حاضر نشده بودم. سارا اومد داخل حیاط تا من لباسامو بپوشم و بریم.‌ در خونه باز بود الینامون رفت بیرون رو راه‌پله و سارا باهاش بازی کرد. وقتی راه افتادیم سارا پرسید این دختر بامزهه کی‌ت بود؟ گفتم کی؟ گفت این بچهه که باهاش بازی کردم، کی بود؟ گفتم: الینامون بود!:/ آبجیم. اون روز کلی فحش خوردم. ولی واقعا من هیچ تلاشی نکردم که کسی ندونه. کلا سیستم خانوادگیمون بر پایه توداری بود :)) تا وقتی کسی ازمون سوال نپرسه.

طراحی مسکونی | با کمترین هزینه در کوتاه ترین زمان
بازدید : 268
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 8:18

اوایل آبان ماه یک روز الینا از مدرسه اومد و معلوم بود سرحال نیست. از ما اصرار که بگه چشه و از او انکار. بالاخره دو شب بعد گفت ناظمشون وقتی الینا سر جاش سرپا وایستاده بوده ولی به قول خودش اصلا حرف نمی‌زده توپیده بهش و بردتش دفتر و هر چی دق و دلی داشته رو الینا ذله گوار:/ ما خالی کرده و بهش گفته یه بار دیگه تکرار بشه پرونده‌تو می‌دم زیر بغلت و می‌فرستمت اداره.
من اون شب سه ساعت سخنرانی کردم برای الینا که مدرسه شما فلان قدر کلاس داره و همین کلاس شما سی و هشت نفرید اگه بخواد هر کی هر کاری دلش بخواد بکنه و قانون مدرسه رو رعایت نکنه که دیگه هیچی. ولی خانم ناظمتونم خیلی غلط کرده که اشک تو رو درآورده اونم باید بهت تذکر می‌داد ولی نه دیگه اینجوری. بعدشم اداره که آدمو دار نمی‌زنن آخر آخرش اصلا اخراج شدی و فرستادنت اداره و اومدی خونه. نمی‌میری که. خودم بهت درس می‌دم :))
الینا آروم شد ولی فقط تا وقتی که تو خونه بود نزدیک سه هفته، یه ساعت مونده بود که بره مدرسه عزاداریش شروع می‌شد.
مامانمم :/ بعد از سوال جواب از الینا و صبر و شکیبایی، دادش در می‌اومد و متاسفانه چون من هر روز بیشتر از دیروز حساس و عصبی می‌شم. الآن از شنیدن صدای بلند آدم‌هام بدنم شروع می‌کنه به لرزیدن.
به خاطر همین تا مامانم عصبانی نشده بود می‌رفتم باهاش حرف می‌زدم و می‌ذاشتم گریه کنه و بعدش با مامانم می‌رفت مدرسه.
هر چی به الینا می‌گفتیم به خاطر حرف اون خانم‌ست که گریه می‌کنی می‌گفت نه.
یه روز داشتم ظرف می‌شستم دیدم الینا اشک ریزان و وحشت زده اومد کنارم، برگشتم و قیافه‌شو دیدم گفتم چی شده؟!!!!
الینا وحشت زده‌هاا گفت آبجی تو رو خدا راستشو بگو من خنگم یا نه؟ نمی‌دونم با خودش چی فکر می‌کرد.
یه روز دیگه می‌اومد یه چیز دیگه می‌گفت. یا می‌گفت من مدرسه نرم و اینا. هر روزم اصرار می‌کرد که مامانم ببرتش مدرسه در صورتی که قبلا همیشه خودش تنهایی می‌رفت.
حتی چند بار باهاش حرف زدم که یه وقت کسی تو راه اذیتش نکرده باشه ولی می‌گفت نه.
شماره یه روانشناس رو گرفتم ولی گفتم اگه بهش بگیم می‌خوایم ببریمت روانشناس یا مشاوره نه اینکه این مسائل برای ما جاافتاده قشنگ، الینا وحشت می‌کنه بدتر.
مدرسه‌ جلسه گذاشته بود. مامانمم مریض بود تو رخت‌خواب و در نتیجه من ... رفتم.
بیشتر به خاطر اینکه یه سوال از این روانشناسی که می‌آد سخنرانی کنه بپرسم و هم برم پیش اون ناظمشون.
جلسه ساعت چهار بود. من ده دقیقه به چهار تو سالن نشسته بودم. دو سه نفر قبل از من اومده بودن. به شدت سرد بود و تا آخر جلسه پکیج‌ها رو روشن نکردن. خودمم دو بار رفتم امتحان کردم دیدم نه سر شیرو کلا بستن. :)
ساعت چهار سخنران که یه روانشناس بود اومد و نشست و خیره به تعداد اندکی مادر. که از قضا منم نزاییده به این منسب نایل شده بودم.
تا ساعت ۴:۳۵ بالاخره مادرهای عزیز تشریفشون رو آوردن و بعد آقای سخنران مبصر بازی کرد و حرص خورد تا بالاخره همه سکوت اختیار کردن.
قبل از اینکه دوباره از اول یه مروری بر گفته‌هاش بکنه، گفت که خیلی خوبه که بحث کنیم باهم و گفت‌و‌گو و سوال-جواب و اینا و من می‌خوام جلسه‌ها اینطوری پیش بره. همه گفتن باشه.(*بعدا اینجا رو با صحبت مدیر مدرسه مقایسه کنید)
در ادامه یه موضوع رو مطرح کرد و بعد چند تا سوال پرسید که ما با بالا بردن دست موافقت و مخالفت خودمونو اعلام کنیم. مثلا گفت: آیا خوبه بچه مرتب باشه؟ یا آیا خوبه بچه باهوش باشه؟ و در کمال ناباوری بعضی‌ها با بچه خنگ و شلخته موافق بودن و من تا حدودی می‌دونم چرا.
سخنران می‌گفت بچه‌تون تا یه کار بد کرد (مثلا دیوار خط‌خطی کرد) بهش نگین تو بچه بدی هستی چون این کارو کردی و برعکس وقتی یه کار خوب کرد (اتاقش رو مرتب کرد) بهش نگین تو بچه‌ی خیلی خوبی هستی چون اینکار رو کردی و تا آخر شب هی خوب، بد،خوب،بد،خوب،بد نکنین.
می‌گفت یا بچه‌تون خوبه یا بده و ممکنه این بچه خوب شما کارهای خوب یا بد انجام بده. پس مثلا بچه‌ای که خوبه شاید کارش بد باشه ولی خودش بد نیست و...
حالا وارد بحث که شد و سوال جواب.
یکی می‌گفت آقا مثلا اگه بچه‌ی من بره حرف خونمونو ببره و بیاره برای خانواده شوهرم بگم تو بچه‌ی خوبی هستی؟ نچ نچ نچ.
یا مثلا می‌گفتن اگه شوهر یکی بهش خیانت کرد اون آدم بدی نیست و نباید دارش زد؟ نچ نچ نچ.بعد مادرها می‌رفتن تو یه بحث‌های دیگه و آخرش بحث رو می‌بردن سمت مسائل جنسی و اینا. سخنران هر چند دقیقه یک‌بار تلاش می‌کرد به گفتگوهای دو نفره پایان بده.
چهار پنج بار هر چیزی که گفت رو مرور کرد و بعدش مثال‌های زیادی زد ولی آخر سر انگار نه انگار. جان خودم اون جمعیتی که من دیدم از تعریف‌هاشون مشخص بود که نصف بیشترشون نگرفتن روانشناس چی گفت.

جزوه خلاصه شده درس آناتومی
بازدید : 398
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 11:33

سال پنجم ابتدایی بودیم یه روز مدیر اومد تو کلاس گفت بچه‌ها فردا یه دوست جدید براتون میاد.
بعضی از بچه‌های کلاس افتادن به جون هم که این فرد جدید که میاد باید بشینه کنار من و دوست من بشه.
به نظرم همه‌ی بحث‌های بچه‌ها سر اون دوست جدید به خاطر رازآلود بودنش بود. اینکه نمی‌دونی کیه؟ اینکه تا مدت‌ها کلی داستان داره که برات تعریف کنه. اینکه شاید خوشگل و زرنگ و... باشه و اگر تو اولین نفری باشی که باهاش دوست شی، داشتن همه این‌ها برای تو اتفاق می‌فته.
فردای اون روز من که تا اون لحظه اصلا یادم نبود مدیر دیروز چی گفته، شبنم که خونه‌شون سر خیابون مدرسه بود رو دیدم که زودتر از همه وایستاده بود سر صف و پاهاش رو باز کرده بود و کیفش رو گذاشته بود زمین تا برای دوست جدیدش جا بگیره.
دو سه روز گذشت و به دلیل درگیری و شلوغ‌کاریای شبنم با بقیه بچه‌ها و شاید مطابق میل نبودن سارایی که شبنم دیده با اون دوست جدیدی که تو ذهنش پرورونده بود و شاید دلیل‌های دیگه. خانم جای سارا رو با بغل دستی من عوض کرد.
زنگ که خورد سارا بهم گفت مسیر خونه‌‌هامون یکیه. بیا با هم بریم!؟
و همین قدر بگم که از اون روز شروع شد و آخرین گفت‌وگویی که تا الان باهاش داشتم برای چند روز پیشه.
همه این‌ها رو گفتم تا یه چیز بگم من و سارا درسته که با هم دوست بودیم ولی تو خودمون نبودیم و اجازه می‌دادیم دیگران بیان کنارمون بشینن. حتی از لحظه‌ای که زنگ می‌خورد ما دستامونو می‌نداختیم دور گردن هم و با حرکت منظم پاهامون که دیگه مختص خودمون شده بود به تک‌تک جمع‌های دو تا چند نفره‌ی داخل حیاط سر می‌زدیم. بعدها به سه نفر تبدیل شدیم و نسیم هم شد عضو جدیدمون.

آثار، پیامد ها و راه های مقابله با عجله کردن و عجول بودن
بازدید : 366
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 14:07

+اینکه آدم اضطراب و دل‌شوره داره عجیب نیست. یا خیلی عجیب نیست ولی اینکه دل‌شوره داری و دلیلش رو نمی‌دونی خیلی عجیب و خیلی جای‌خالیه و بیشعوره.

اسمت چیه؟! (گفت و شنود)
بازدید : 382
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 17:17

مامان من چند تا قصه بلده که برای تک‌تکمون وقتی بچه بودیم صدهزار بار خونده. حالا در ادامه یکی‌شو به فارسی نوشتم و یه سری توضیحات آوردم.

you kinda won't believe it
بازدید : 249
جمعه 8 اسفند 1398 زمان : 11:17

گنجشکک‌ها از سر شب خوابیدن و همین حالا بیدار شدن و دارن سر سفره‌ی صبحونه با‌ هم حرف می‌زنن. بعد من شیش و سی و هشت دقیقه‌ی صبحه، حالام پلکامو رو هم نذاشتم.. چیه این اشرف مخلوقات؟ گفتم اشرف مخلوقات؟! :/ ما نه تنها اشرف مخلوقات نیستیم، که کبری‌ و یا صغری‌شونم نیستیم. ما نهایتا گودرزش باشیم.

هیولاسازی بازندگان انتخابات از مجلس یازدهم
بازدید : 263
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 8:12

رفتم پایین تا چایمو وردارم بیام بالا.
با آبجی بزرگه حرف می‌زنم. همزمان مامان با تلفن با بابا صحبت می‌کرد. یه لحظه دندون قروچه کرد و ناخن بر گونه‌هایش کشید و‌‌‌ای ذلیل مرده‌ها ساکت باشیدی رو از تو چشماش می‌خوندم.
آبجیم لباسی که خریده بود رو آورد و از اون جا که هر کی لباس بخره باید هر کدوممون بپوشیمش و باهاش یه قری بدیم، پوشیدم. برای اینکه زود بشه. روی لباسم پوشیدم ولی مجال خودی عرض کردن به دلیل ترس از اصابت موشک‌ها از جانب مامان نبود.
بابا می‌گفت: پیام اومده که بچه‌ها تعطیلن. برای فاطمه فرستادمش. برو یه پنجاه‌تا نون بخر بذار خونه که هی نری بیرون! (احتمالا کار کار دکترهای اونجاست. )
نذاری فاطمه بیرون بره! (من که در دنیای دائم‌الکرونام، از بس پامو نمی‌ذارم بیرون.)

ثبت‌نام جشنواره تواشیح نورالهدی آغاز شد

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 77
  • بازدید کننده امروز : 49
  • باردید دیروز : 3
  • بازدید کننده دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 86
  • بازدید ماه : 233
  • بازدید سال : 2727
  • بازدید کلی : 6485
  • کدهای اختصاصی